بهونه زندگیم...

بهترین آرزوی هرکسی بودن با بهونه زندگی ، نفس ، عشق و پاره تنشه.

بهونه زندگیم...

بهترین آرزوی هرکسی بودن با بهونه زندگی ، نفس ، عشق و پاره تنشه.

لبخند خداوند



خداوند لبخند زد و از لبخند او دختر آفریده شد...
لبخند زیبای خداوند، روزت مبارک


تولد حضرت معصومه(س) و روز دختر رو به همه دخترای گل و گلاب

تبریک میگم.



بیاین قدر خودمونو بیشتر بدونیم آخه خیلیییییییی حیفیم
به خدا راست میگم اینو بخون:
بهای دوست نه به دارایی اوست نه به زیبایی او، تنها به وفای اوست...

قربون همه دخترای باوفامون برم من

دوستون دارم


بازم روزتون مبارک

شاد باشین و خوش بگذرونین

حالم بدهههههههههه

حالم بده!

امروز عشق خودمو معرفی کردم به یکی دیگه.... چاره ای نداشتم...

باید فراموشش کنم.......

اصلا حس درس خوندن ندارررررررررررررررررم اما باید بخونم... خدایااااااا بهم نیرو بده درسهامو خوب بخونم

خدایاااا دوسم داری؟!


عشق یعنی پاک در عصر فساد


آب ماندن در دمای انجماد




انگار غم دنیا رو دوش منه...

دلم بازم خیلی واسش تنگه...

وجدانت راحت!!


خبر از من داری؟

خبر از دلتنگی های من چطور؟

و آن پروانه های شادی که در نگاهم بودند.

خبرش رسیده که مرده اند؟

هیچ سراغ دلم رو می گیری؟

کسی خبر داده که آب رفته ام از خستگی؟

مچاله ام از دلتنگی؟

آخ ... که هیچ کلاغی نساختیم میان هم

وجدانت راحت

خبرهای من به تو نمی رسد !!


مرگ من

یه اتاقی باشه گرمه گرم..روشنه روشن..
تو باشی..منم باشم..
کف اتاق سنگ باشه..سنگ سفید..
تو منو بغلم کنی که نترسم..که سردم نشه..که نلرزم..
تو تکیه دادی به دیوار..پاهاتم دراز کردی..
منم اومدم نشستم جلوت..بهت تکیه دادم..
با پاهات محکم منو گرفتی..دو تا دستتم دورم حلقه کردی..
بهت می گم چشماتو می بندی؟
میگی اره بعد چشماتو می بندی ...

بهت می گم برام قصه می گی؟ تو گوشم؟
می گی اره..بعد شروع می کنی اروم اروم تو گوشم قصه گفتن..
یه عالمه قصه طولانی و بلند که هیچ وقت تموم نمی شن..
می دونی؟
می خوام رگ بزنم..رگ خودمو..مچ دست چپمو..یه حرکت سریع..
یه ضربه عمیق..
ولی تو که نمی دونی می خوام رگمو بزنم..تو چشماتو بستی..نمی بینی..


سریع می برم..نمی فهمی..
خون فواره می زنه..رو سنگای سفید..نمی فهمی که..دستم می سوزه ..
لبمو گاز می گیرم که نگم اااخ..که چشماتو باز نکنی..که منو نبینی..که نفهمی..

تو هنوز داری قصه می گی..چه قشنگه..نه؟
من دستمو می ذارم رو زانوم..خون میاد از دستم..میریزه..
رو زانوم..از زانوم میریزه رو سنگا..قشنگه مسیر حرکتش..نه؟
حیف که چشمات بسته است و نمی تونی ببینی..
تو بغلم کردی..می بینی که سرد شدم..محکم تر بغلم میکنی که گرم بشم..
می بینی نا منظم نفس می کشم..تو دلت میگی آخی دوباره نفسش گرفت..
می بینی هر چی محکم تر بغلم می کنی سرد تر میشم..
می بینی دیگه نفس نمی کشم..
چشماتو باز میکنی می بینی من مردم..
می دونی؟
من می ترسیدم خودمو بکشم..
از سرد شدن ..از تنهایی مردن..
از خون دیدن..میترسیدم..
وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم..
مردن خوب بود..ارومه اروم...
گریه نکن دیگه..من که دیگه نیستم..
که وقتی اشکتو میبینم چشماتو بوس کنم..

که همون جوری وسط گریه هات بخندی..

گریه نکن دیگه خب؟ دلم می شکنه..
دل روح نازکه... نشکونش..خب؟ :-(

رفتی...


گفتی: عشق؟  گفتم : ندارم


گفتی: چه تهیدستی !  گفتم : عاشق نمی شوم

خندیدی و گفتی : آری ! بهتر است فقط دوستم بداری

گفتم : در قلبت هست؟  اخمی ملایم کردی و گفتی : هرگز ، دیگر نه!

نفس عمیقی کشیدم. گفتم : می هراسم برای بودنش

گفتی : تا وقتی هراسانی به سراغت نمی آید

گفتم : می دانم.  و تو لبخندی به لطافت نسیم سحری زدی

زمان می گذشت . نمی دانم . در کنارت بیش از هر لحظه آرام بودم

و تو نیز آرام بودی و می خندیدی ؛ نگاهی به چشمانم کردی ؛

گفتی : عاشقی ؟ بمانم ؟

گفتم : گمان نمی کنم. هر آنچه که خود  خواهی!

و در خود اعتراف کردم که عاشقم

باز لبخندی در پس نگاهت نشست. گفتی : عاشقی ؟ بمانم ؟

گفتم : آری ! عاشقم اما هر آنچه که خود  خواهی

دست در دست بودیم . دستانت را بوسیدم . مهربانتر از همیشه در آغوشم کشیدی.

گفتم : بمان . گفتی : رفتن را چاره ای نیست

گفتم : سالها در حسرت دیدارت بوده ام

گفتی : من نیز

گفتم : پس بمان . اشک در چشمانت حلقه زد

گفتی : رفتن را چاره ای نیست ، در پی عشق دیگری باش

گفتم : یا تو یا هیچ کس . گفتی : هنوز جوانی.

گفتم : عشقت در قلبم خانه کرده است و هرگز نمی گذارم ترکم کند...


کاش نمی رفتی ......


اقرار میکنم دوستت دارم...

وقتی عشق صدایت زد ، تو دیگر به خود تعلق نداری ....... 


وقتی نگاه آرام و بی پروای عشق نگاهت را دنبال کرد ، تو دیگر از آن خود نیستی... 


وقتی چشم هایت را می بندی ، و با تمام وجود احساسش می کنی ، وجودت را به او هدیه داده ای ...... 

پس انکار نکن ......... دوستش داری .......

وقتی پی بهانه ای می گردی ، که یک بار دیگر نگاهت را با نگاهش گره بزنی ........   


وقتی بی خود و بی جهت افکارت را به سوی او هدایت می کنی .........


وقتی در تمام مراحل زندگیت نامش را فراموش نکرده ای .........


واضح است ........... دوستش داری ......... 


حال که صدایم زدی ، من دیگر به خود تعلق ندارم ........ 


اکنون که نگاه آرام و بی پروای تو نگاهم را دنبال می کند ، من دیگر از آن خود نیستم ......... 


حالا که افکارم را بی خود و بی جهت به سویت هدایت می کنم ....... 


و اکنون که در تمام مراحل زندگی ام نامت را به خاطر خواهم سپرد ...... 


اقرار می کنم ............ دوستت دارم 
 

ماه من غصه چرا؟


آسمان را بنگر ،که هنوز ،بعد صدها شب و روز

 
مثل آن روز نخست
 
گرم و آبی و پر از مهر ،به ما می خندد!
 
یا زمینی را که دلش از سردی شب های خزان
 
نه شکست و نه گرفت!
 
بلکه از عاطفه لبریز شد و
 
نفسی از سر امید کشید
 
و در آغاز بهار ،دشتی از یاس سپید
 
زیر پاهامان ریخت،
 
تا بگوید که هنوز ،پر امنیت احساس خداست!
 
ماه من،غصه چرا؟! 
         
تو مرا داری و من هر شب و روز،
 
آرزویم ،همه خوشبختی توست!  
             
 ماه من !دل به غم دادن و از یاس سخن ها گفتن
 
کار آنهایی نیست ،که خدا را دارند…
 
ماه من !غم و اندوه ،اگر هم روزی ،مثل باران بارید
 
 یا دل شیشه ای ات ،از لب پنجره عشق ،زمین خورد و شکست،
 
با نگاهت به خدا ،چتر شادی وا کن
 
و بگو با دل خود ،که خدا هست،خدا هست!

 

او همانی است که در تارترین لحظه شب،راه نورانی امید                

 

 نشانم میداد…

 

او همانی است که هر لحظه دلش می خواهد ،همه زندگی ام ،غرق شادی باشد…

 

ماه من! غصه اگر هست، بگو تا باشد !

 

معنی خوشبختی ،

 

بودن اندوه است…!

 

این همه غصه و غم ،این همه شادی و شور

 

چه بخواهی و چه نه !میوه یک باغند... 


هر ثانیه که می گذرد

چیزی از تو را با خود می برد

زمان غارتگر غریبیست

همه چیز را بی اجازه می برد

و تنها یک چیز را

همیشه فراموش می کند...

حس "دوست داشتن" تو را...

به خاطر تو...


تو این روزا آسمون تب کرده 

میدونی چرا 

آخه بهش گفتم  

که چقد دوست دارم 

تو این شبا 

ستاره ها گریه میکنن 

میدونی چرا  

آخه بهشون گفتم  

میخوام به خاطر تو همشونو بیارم رو زمین...


بیخودی...

بیخودی به دست آمده بودی 


بیخودی از دست رفتی 

  
نفهمیدم از کدام آسمان 


صاف افتادی توی دامنم 


نه دامن من تو را یاد چیزی می اندازد مِن بعد 


نه آسمان مرا یاد کسی
 

نفهمیدم آمدنت را حیران بنگرم 


یا رفتنت را مات بگریم
 

باد آورده را باد می برد؟ قبول 


دلم را که باد نیاورده بود! 

 

 

 

 

 

« ضلع اضافه !»

 

گفتگویی زیبا و خواندنی بین مثلث و مربع : 

 

: دیدیش؟

 

: نه، چی رو؟

 

 : همینی که این‌جا بود .

 

 : من که نمی‌تونم ببینم.

 

 : خوب منم نمی‌تونم .

 

 : پس چه‌جوری دیدی؟

 

 : نمی‌دونم. حس کردم .

 

: حالا چی حس کردی؟

 

 : ببین. یه شکلی بود. با من فرق داشت .

 

 مگه تو چه شکلی هستی؟ :

 

: من؟ خوب من یه مربع هستم .

 

 مربع یعنی چی؟ :

 

مربع : مربع یعنی 4 تا ضلع . 

 

: تو 4 تا ضلع داری؟

 

مربع : آره. مگه تو نداری؟

 

سکوت . 

.

.

.

.

 : نه .

 

مربع : مگه می‌شه؟

 

سکوت .

 

مربع : تو چی هستی؟

 

: مثلث .

 

مربع : چند تا ضلع داری؟

 

مثلث : 3 تا . 

 

سکوت . 

 

مثلث : چی‌کار می‌کنی؟

 

مربع : دارم تصورت می‌کنم .

 

مثلث : مضحکم؟

 

مربع : نه، اما ساده‌ای .

 

مثلث : تو عجیبی .

 

می‌خندند .

 

مثلث : تو می‌دونی کجا هستیم؟ دوریم یا نزدیک؟

 

مربع : باید نزدیک باشیم. چون صدای همدیگه رو می‌شنویم .

 

مثلث : مگه ما می‌تونیم حرف بزنیم؟

 

سکوت .

 

مربع : نه .

 

مثلث : پس ما فقط می‌تونیم همدیگه رو تصور کنیم !

 

مربع : فکر کنم درسته .

 

مثلث : یعنی من فقط توی خیال تو هستم؟ یعنی اگه به من فکر نکنی دیگه نیستم؟

 

مربع : چرا هستی .

 

مثلث : کجا؟

 

سکوت، طولانی .

 

مربع : آها، فهمیدم. فهمیدم کجا هستی. اون‌وقت که من یه چیزی دیده بودم. تو داشتی فکر می‌کردی. درسته؟

 

مثلث : آره .

 

مربع : به چی؟

 

سکوت .

 

مربع : خجالت نکش. به من فکر می‌کردی. می‌دونم. تو من‌رو ساختی. تو به یه ضلع چهارم فکر می‌کردی. من همونم. من خود توام با یه ضلع اضافه .

 

مثلث : یعنی من الان دارم با خودم حرف می‌زنم؟

 

مربع : دقیقاً .

 

مثلث : آره. اما یه سوال. تو اون موقع که یه چیزی دیدی به چی فکر می‌کردی؟

 

سکوت.

 

مربع : به یه ضلع اضافه ...!!! 

 

 

 

خیلی جالبه!!!!!!

میخواد به همه اعلام کنه که از هم جدا شدیم..............


میگفت تو یونی مثل همیشه میمونم باهات اما حالا شورشو درآورده

بازم با متین و هرچی آدم که میگفت ازشون دور شده، صمیمی شده و داره عذابم میده..... چرا انقد تابلو میکنه که از هم جدا شدیم؟!!! چرا فقط یکم فکر نمیکنه که با این کاراش چه زجری میکشم؟!!!مگه مسلمون نیست؟مگه خدا رو نمیشناسه؟! چرا منو وسط اینهمه کنایه ی بچه ها تنها میذاره؟!! چرا؟!!!!!! مگه چیکارش کردم؟!!! مگه چه بدی در حقش کردم؟؟!!!! کاش میومد حرفامو میخوند و جوابمو میداد اما هیچوقت نمیاد....

چشمام میسوزه انقد گریه کردم


حالم خیلی بده

خدایا بخاطر مامان و بابا هم صبر بده تا بازم کارم به بیمارستان نکشه......

دارم میمیرم خداااااااااااا

نامرد:((


آدم چقدر میتونه نامرد باشه؟!:((


مگه چیکارش کردم که اینجوری رفتار میکنه؟!


خدایاااااااااااااااااااااااااااااا تنهام نذار دارم میترکم


یه روز افتضاح دیگه...

بیب بیب من اومدم

امروز روز خوبی نبود، یعنی افتضاح بود!!

چرا همش اتفاقای بد واسم میفته؟!

سبحان سعی کرد بهم سلام بده اما من رومو برگردوندم، از کارم راضیم چون اون بود که سال پیش سامانو عوض کرده بود! اون بود که سامانو بد کرده بود! اون بود که پاکی سامانو ازش گرفته بود!!

از کارم راضیم که بهش سلام نمیدم چون اون بود که همیشه آرزو میکرد من و سامان از هم جدا شیم!! اون بود که میومد پیش من، سامانو خراب میکرد تا مثلا نذاره رابطه منو سامان جدی شه و شاید پیش اون هم منو خراب کرده... اون بود که با زهرا و ... واسه زندگی منو سامان تصمیم می گرفتن و اگه رفتارای محکم منو سامان نبود واقعا تاحال واسمون تصمیم گرفته بود!! اون بود که تابستون هرچی از دهنش درومد بهم گفت و اون رفتارای زشت رو باهام کرد فقط به این دلیل که حرفاشو نمیشنیدم و از سامان جدا نمی شدم! نمیدونم واقعا هدفش از نزدیکی به سامان چیه! سامانو دوست نداره اینو با کاراش ثابت کرده اما هدفشو نمیدونم...

اما حالا سامان باهاش صمیمی شده!!!!!!!!! خیلی دنیای جالب(!) و بی رحمی داریم! من بخاطر سامان رابطم با سبحان و زهرا و خیلی های دیگه خراب شد اما حالا سامان با همونا صمیمی شده!!! خدایا فقط سامانو تنها نذار! کمکش کن تا گیر سبحان نیفته! کمکش کن تا دوباره به سبحان اعتماد نکنه! کمکش کن تا سبحان و دوستاش دوباره سامانو نذارن سرکار... کمکش کن تا بتونه باهاشون محکم رفتار کنه و جلوشون واسته تا فکرنکنن سامان نمیفهمه و بچه ست کمکش کن با کمال رابطه بیشتری داشته باشه... خدایا کمکش کن...

نمی دونم واقعا سامان از جداییمون چیزی به زهرا گفته یا نه! آخه زهرا با لحن خیلی بدی ازم می پرسه که حال روحیت خوبه یا نه....!!!منم محکم میگم آره خیلی خوبم چطور مگه؟ اونم میخنده... خدایا تحمل کنایه ها و نیشخندهای زهرا و افشین و حسین و .... ندارم رابطه ظاهریم با زهرا خوبه اما واقعا تحمل کنایه هاشو ندارم

وقتی سامان بود ، آرومم می کرد ، گریه هامو پاک میکرد و بهم قوت قلب میداد اما خدایا حالا که سامان نیس خیلی احساس بدی دارم ... خیلی تنهام... خیلی با نگاه ها و حرفاشون اذیتم میکنن... چرا سامان انقد با زهرا و سبحان صمیم شده؟! مگه یادش نیست چه کارایی کردن؟! چطور رفتارای اونارو یادش میره و می بخشه اما نتونست به من فرصت بده؟!

خدایا شبی که میخواستم دوباره به سامان اوکی بدم سجده کردمو از خودت خواستم اگه صلاح نیست همین فردا مارو ازهم جدا کنی، گفتم : خدایا دارم اوکی میدم ، اگه رابطمون ادامه پیدا کرد و بعد از مدت زیادی ازهم جدا شیم دیگه خودمو میکشما پس اگه صلاح نیست همین فردا مارو ازهم جدا کن، چرا جدامون نکردی؟!

ایندفعه هم خودمو نکشتم اما حداقل تو تنهام نذار، حداقل بهم صبر بده، حداقل کمکم کن...

دوست دارم خدایا...

امروز اتفاق بد دیگه ای هم افتاد، اون پسره بی نام بین کلاس multimedia منو دید و حرف دلشو زد و گفت چه مرگشه!

خیلی احمقانه حرف زد! تو 1دقیقه دلیل اینهمه دنبال افتادنمو گفت(!!) میخواستم بهش بگم آخه پسره احمق یعنی خوبی های من تو1دقیقه خلاصه میشن؟1حداقل حرفاتو آماده میکردی میومدی!!" اما همون جواب محکمی که دادم هم حالشو حسابی گرفت!

اینم از نتیجه 2روز درس خوندن تو یونی زنجان!! دوست دارم دیگه اونجا نرم تا این مزاحم عوضی رم دیگه نبینم اما چه فایده وقتی فهمیده کدوم دانشگاه درس میخونم و راه میفته میاد دنبالم؟! حالا اونجا هم نرم میاد اینجا! پس بهتره زندگی خودمو کنم بدون توجه به کسی!

مژی ایندفعه اگه جلوت سبز شد خیلی منطقی و محکم بهش میگی: " آقای محترم همین که هرجا میرم با ماشین میفتین دنبالم نشنون دهنده شخصیتتونه!!! دیگه کافیه! جوابم منفییییییییه افتاد؟! دیگه جلوم سبز نشو که ایندفعه جور دیگه ای رفتار میکنم!" 

امروز سمیرا خیلی شاخ درآورد وقتی مطمئن شد شیما و رامین عقد کردن! حیوونی سمیرا فکرمیکنه همه پسرا مثل پسرای یونی ما بی عرضه و بچه ان!

خدایا شیما و رامین رو از همه چشمهای بد دور کن و همیشه باهم خوشبختشون کن 

بازهم خوابم نمیبره! ساعت 1:30 شبه و همه خوابن اما من بازم مرض بی خوابی گرفتم! دلم واسش تنگ شده حتی واسه دعوا کردناش!کاش میشد الان بهش اسمس بزنم و بگم سامی خوابم نمیبره! اما باید فراموش کنم...! قولی که به خودم دادم یادم هست: "فقط درس درس درس! زندگی بدون پسر جماعت! به هیچ پسری رو نمیدم و هیچ پسری حق نداره بهم بگه دوسم داره که اگه بگه خرماشو پخش میکنن... پسرا موجودات تنفرانگیزی هستند پس مژی هیچوقت حق نداری بهشون نزدیک شی... فقططط درس"

بازم اشکام دارن میان، دیگه گریه هم دست خودم نیس! خوش به حال دخترای کلاس که هرشب راحت میخوابن، خبر ندارن که من هرشب با گریه میخوابم و با زجر پا میشم میرم یونی!

دیگه برم بقیه اشکامو  تو بغل موشولچه بریزم، حیوونی از دستم ذلّه شده!!

تا فردا و درد دل دیگه