بهونه زندگیم...

بهترین آرزوی هرکسی بودن با بهونه زندگی ، نفس ، عشق و پاره تنشه.

بهونه زندگیم...

بهترین آرزوی هرکسی بودن با بهونه زندگی ، نفس ، عشق و پاره تنشه.

یه روز افتضاح دیگه...

بیب بیب من اومدم

امروز روز خوبی نبود، یعنی افتضاح بود!!

چرا همش اتفاقای بد واسم میفته؟!

سبحان سعی کرد بهم سلام بده اما من رومو برگردوندم، از کارم راضیم چون اون بود که سال پیش سامانو عوض کرده بود! اون بود که سامانو بد کرده بود! اون بود که پاکی سامانو ازش گرفته بود!!

از کارم راضیم که بهش سلام نمیدم چون اون بود که همیشه آرزو میکرد من و سامان از هم جدا شیم!! اون بود که میومد پیش من، سامانو خراب میکرد تا مثلا نذاره رابطه منو سامان جدی شه و شاید پیش اون هم منو خراب کرده... اون بود که با زهرا و ... واسه زندگی منو سامان تصمیم می گرفتن و اگه رفتارای محکم منو سامان نبود واقعا تاحال واسمون تصمیم گرفته بود!! اون بود که تابستون هرچی از دهنش درومد بهم گفت و اون رفتارای زشت رو باهام کرد فقط به این دلیل که حرفاشو نمیشنیدم و از سامان جدا نمی شدم! نمیدونم واقعا هدفش از نزدیکی به سامان چیه! سامانو دوست نداره اینو با کاراش ثابت کرده اما هدفشو نمیدونم...

اما حالا سامان باهاش صمیمی شده!!!!!!!!! خیلی دنیای جالب(!) و بی رحمی داریم! من بخاطر سامان رابطم با سبحان و زهرا و خیلی های دیگه خراب شد اما حالا سامان با همونا صمیمی شده!!! خدایا فقط سامانو تنها نذار! کمکش کن تا گیر سبحان نیفته! کمکش کن تا دوباره به سبحان اعتماد نکنه! کمکش کن تا سبحان و دوستاش دوباره سامانو نذارن سرکار... کمکش کن تا بتونه باهاشون محکم رفتار کنه و جلوشون واسته تا فکرنکنن سامان نمیفهمه و بچه ست کمکش کن با کمال رابطه بیشتری داشته باشه... خدایا کمکش کن...

نمی دونم واقعا سامان از جداییمون چیزی به زهرا گفته یا نه! آخه زهرا با لحن خیلی بدی ازم می پرسه که حال روحیت خوبه یا نه....!!!منم محکم میگم آره خیلی خوبم چطور مگه؟ اونم میخنده... خدایا تحمل کنایه ها و نیشخندهای زهرا و افشین و حسین و .... ندارم رابطه ظاهریم با زهرا خوبه اما واقعا تحمل کنایه هاشو ندارم

وقتی سامان بود ، آرومم می کرد ، گریه هامو پاک میکرد و بهم قوت قلب میداد اما خدایا حالا که سامان نیس خیلی احساس بدی دارم ... خیلی تنهام... خیلی با نگاه ها و حرفاشون اذیتم میکنن... چرا سامان انقد با زهرا و سبحان صمیم شده؟! مگه یادش نیست چه کارایی کردن؟! چطور رفتارای اونارو یادش میره و می بخشه اما نتونست به من فرصت بده؟!

خدایا شبی که میخواستم دوباره به سامان اوکی بدم سجده کردمو از خودت خواستم اگه صلاح نیست همین فردا مارو ازهم جدا کنی، گفتم : خدایا دارم اوکی میدم ، اگه رابطمون ادامه پیدا کرد و بعد از مدت زیادی ازهم جدا شیم دیگه خودمو میکشما پس اگه صلاح نیست همین فردا مارو ازهم جدا کن، چرا جدامون نکردی؟!

ایندفعه هم خودمو نکشتم اما حداقل تو تنهام نذار، حداقل بهم صبر بده، حداقل کمکم کن...

دوست دارم خدایا...

امروز اتفاق بد دیگه ای هم افتاد، اون پسره بی نام بین کلاس multimedia منو دید و حرف دلشو زد و گفت چه مرگشه!

خیلی احمقانه حرف زد! تو 1دقیقه دلیل اینهمه دنبال افتادنمو گفت(!!) میخواستم بهش بگم آخه پسره احمق یعنی خوبی های من تو1دقیقه خلاصه میشن؟1حداقل حرفاتو آماده میکردی میومدی!!" اما همون جواب محکمی که دادم هم حالشو حسابی گرفت!

اینم از نتیجه 2روز درس خوندن تو یونی زنجان!! دوست دارم دیگه اونجا نرم تا این مزاحم عوضی رم دیگه نبینم اما چه فایده وقتی فهمیده کدوم دانشگاه درس میخونم و راه میفته میاد دنبالم؟! حالا اونجا هم نرم میاد اینجا! پس بهتره زندگی خودمو کنم بدون توجه به کسی!

مژی ایندفعه اگه جلوت سبز شد خیلی منطقی و محکم بهش میگی: " آقای محترم همین که هرجا میرم با ماشین میفتین دنبالم نشنون دهنده شخصیتتونه!!! دیگه کافیه! جوابم منفییییییییه افتاد؟! دیگه جلوم سبز نشو که ایندفعه جور دیگه ای رفتار میکنم!" 

امروز سمیرا خیلی شاخ درآورد وقتی مطمئن شد شیما و رامین عقد کردن! حیوونی سمیرا فکرمیکنه همه پسرا مثل پسرای یونی ما بی عرضه و بچه ان!

خدایا شیما و رامین رو از همه چشمهای بد دور کن و همیشه باهم خوشبختشون کن 

بازهم خوابم نمیبره! ساعت 1:30 شبه و همه خوابن اما من بازم مرض بی خوابی گرفتم! دلم واسش تنگ شده حتی واسه دعوا کردناش!کاش میشد الان بهش اسمس بزنم و بگم سامی خوابم نمیبره! اما باید فراموش کنم...! قولی که به خودم دادم یادم هست: "فقط درس درس درس! زندگی بدون پسر جماعت! به هیچ پسری رو نمیدم و هیچ پسری حق نداره بهم بگه دوسم داره که اگه بگه خرماشو پخش میکنن... پسرا موجودات تنفرانگیزی هستند پس مژی هیچوقت حق نداری بهشون نزدیک شی... فقططط درس"

بازم اشکام دارن میان، دیگه گریه هم دست خودم نیس! خوش به حال دخترای کلاس که هرشب راحت میخوابن، خبر ندارن که من هرشب با گریه میخوابم و با زجر پا میشم میرم یونی!

دیگه برم بقیه اشکامو  تو بغل موشولچه بریزم، حیوونی از دستم ذلّه شده!!

تا فردا و درد دل دیگه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد