گفتی: عشق؟ گفتم : ندارم
گفتی: چه تهیدستی ! گفتم : عاشق نمی شوم
خندیدی و گفتی : آری ! بهتر است فقط دوستم بداری
گفتم : در قلبت هست؟ اخمی ملایم کردی و گفتی : هرگز ، دیگر نه!
نفس عمیقی کشیدم. گفتم : می هراسم برای بودنش
گفتی : تا وقتی هراسانی به سراغت نمی آید
گفتم : می دانم. و تو لبخندی به لطافت نسیم سحری زدی
زمان می گذشت . نمی دانم . در کنارت بیش از هر لحظه آرام بودم
و تو نیز آرام بودی و می خندیدی ؛ نگاهی به چشمانم کردی ؛
گفتی : عاشقی ؟ بمانم ؟
گفتم : گمان نمی کنم. هر آنچه که خود خواهی!
و در خود اعتراف کردم که عاشقم
باز لبخندی در پس نگاهت نشست. گفتی : عاشقی ؟ بمانم ؟
گفتم : آری ! عاشقم اما هر آنچه که خود خواهی
دست در دست بودیم . دستانت را بوسیدم . مهربانتر از همیشه در آغوشم کشیدی.
گفتم : بمان . گفتی : رفتن را چاره ای نیست
گفتم : سالها در حسرت دیدارت بوده ام
گفتی : من نیز
گفتم : پس بمان . اشک در چشمانت حلقه زد
گفتی : رفتن را چاره ای نیست ، در پی عشق دیگری باش
گفتم : یا تو یا هیچ کس . گفتی : هنوز جوانی.
گفتم : عشقت در قلبم خانه کرده است و هرگز نمی گذارم ترکم کند...
کاش نمی رفتی ......