بهونه زندگیم...

بهترین آرزوی هرکسی بودن با بهونه زندگی ، نفس ، عشق و پاره تنشه.

بهونه زندگیم...

بهترین آرزوی هرکسی بودن با بهونه زندگی ، نفس ، عشق و پاره تنشه.

« ضلع اضافه !»

 

گفتگویی زیبا و خواندنی بین مثلث و مربع : 

 

: دیدیش؟

 

: نه، چی رو؟

 

 : همینی که این‌جا بود .

 

 : من که نمی‌تونم ببینم.

 

 : خوب منم نمی‌تونم .

 

 : پس چه‌جوری دیدی؟

 

 : نمی‌دونم. حس کردم .

 

: حالا چی حس کردی؟

 

 : ببین. یه شکلی بود. با من فرق داشت .

 

 مگه تو چه شکلی هستی؟ :

 

: من؟ خوب من یه مربع هستم .

 

 مربع یعنی چی؟ :

 

مربع : مربع یعنی 4 تا ضلع . 

 

: تو 4 تا ضلع داری؟

 

مربع : آره. مگه تو نداری؟

 

سکوت . 

.

.

.

.

 : نه .

 

مربع : مگه می‌شه؟

 

سکوت .

 

مربع : تو چی هستی؟

 

: مثلث .

 

مربع : چند تا ضلع داری؟

 

مثلث : 3 تا . 

 

سکوت . 

 

مثلث : چی‌کار می‌کنی؟

 

مربع : دارم تصورت می‌کنم .

 

مثلث : مضحکم؟

 

مربع : نه، اما ساده‌ای .

 

مثلث : تو عجیبی .

 

می‌خندند .

 

مثلث : تو می‌دونی کجا هستیم؟ دوریم یا نزدیک؟

 

مربع : باید نزدیک باشیم. چون صدای همدیگه رو می‌شنویم .

 

مثلث : مگه ما می‌تونیم حرف بزنیم؟

 

سکوت .

 

مربع : نه .

 

مثلث : پس ما فقط می‌تونیم همدیگه رو تصور کنیم !

 

مربع : فکر کنم درسته .

 

مثلث : یعنی من فقط توی خیال تو هستم؟ یعنی اگه به من فکر نکنی دیگه نیستم؟

 

مربع : چرا هستی .

 

مثلث : کجا؟

 

سکوت، طولانی .

 

مربع : آها، فهمیدم. فهمیدم کجا هستی. اون‌وقت که من یه چیزی دیده بودم. تو داشتی فکر می‌کردی. درسته؟

 

مثلث : آره .

 

مربع : به چی؟

 

سکوت .

 

مربع : خجالت نکش. به من فکر می‌کردی. می‌دونم. تو من‌رو ساختی. تو به یه ضلع چهارم فکر می‌کردی. من همونم. من خود توام با یه ضلع اضافه .

 

مثلث : یعنی من الان دارم با خودم حرف می‌زنم؟

 

مربع : دقیقاً .

 

مثلث : آره. اما یه سوال. تو اون موقع که یه چیزی دیدی به چی فکر می‌کردی؟

 

سکوت.

 

مربع : به یه ضلع اضافه ...!!! 

 

 

 

خیلی جالبه!!!!!!

میخواد به همه اعلام کنه که از هم جدا شدیم..............


میگفت تو یونی مثل همیشه میمونم باهات اما حالا شورشو درآورده

بازم با متین و هرچی آدم که میگفت ازشون دور شده، صمیمی شده و داره عذابم میده..... چرا انقد تابلو میکنه که از هم جدا شدیم؟!!! چرا فقط یکم فکر نمیکنه که با این کاراش چه زجری میکشم؟!!!مگه مسلمون نیست؟مگه خدا رو نمیشناسه؟! چرا منو وسط اینهمه کنایه ی بچه ها تنها میذاره؟!! چرا؟!!!!!! مگه چیکارش کردم؟!!! مگه چه بدی در حقش کردم؟؟!!!! کاش میومد حرفامو میخوند و جوابمو میداد اما هیچوقت نمیاد....

چشمام میسوزه انقد گریه کردم


حالم خیلی بده

خدایا بخاطر مامان و بابا هم صبر بده تا بازم کارم به بیمارستان نکشه......

دارم میمیرم خداااااااااااا

نامرد:((


آدم چقدر میتونه نامرد باشه؟!:((


مگه چیکارش کردم که اینجوری رفتار میکنه؟!


خدایاااااااااااااااااااااااااااااا تنهام نذار دارم میترکم


یه روز افتضاح دیگه...

بیب بیب من اومدم

امروز روز خوبی نبود، یعنی افتضاح بود!!

چرا همش اتفاقای بد واسم میفته؟!

سبحان سعی کرد بهم سلام بده اما من رومو برگردوندم، از کارم راضیم چون اون بود که سال پیش سامانو عوض کرده بود! اون بود که سامانو بد کرده بود! اون بود که پاکی سامانو ازش گرفته بود!!

از کارم راضیم که بهش سلام نمیدم چون اون بود که همیشه آرزو میکرد من و سامان از هم جدا شیم!! اون بود که میومد پیش من، سامانو خراب میکرد تا مثلا نذاره رابطه منو سامان جدی شه و شاید پیش اون هم منو خراب کرده... اون بود که با زهرا و ... واسه زندگی منو سامان تصمیم می گرفتن و اگه رفتارای محکم منو سامان نبود واقعا تاحال واسمون تصمیم گرفته بود!! اون بود که تابستون هرچی از دهنش درومد بهم گفت و اون رفتارای زشت رو باهام کرد فقط به این دلیل که حرفاشو نمیشنیدم و از سامان جدا نمی شدم! نمیدونم واقعا هدفش از نزدیکی به سامان چیه! سامانو دوست نداره اینو با کاراش ثابت کرده اما هدفشو نمیدونم...

اما حالا سامان باهاش صمیمی شده!!!!!!!!! خیلی دنیای جالب(!) و بی رحمی داریم! من بخاطر سامان رابطم با سبحان و زهرا و خیلی های دیگه خراب شد اما حالا سامان با همونا صمیمی شده!!! خدایا فقط سامانو تنها نذار! کمکش کن تا گیر سبحان نیفته! کمکش کن تا دوباره به سبحان اعتماد نکنه! کمکش کن تا سبحان و دوستاش دوباره سامانو نذارن سرکار... کمکش کن تا بتونه باهاشون محکم رفتار کنه و جلوشون واسته تا فکرنکنن سامان نمیفهمه و بچه ست کمکش کن با کمال رابطه بیشتری داشته باشه... خدایا کمکش کن...

نمی دونم واقعا سامان از جداییمون چیزی به زهرا گفته یا نه! آخه زهرا با لحن خیلی بدی ازم می پرسه که حال روحیت خوبه یا نه....!!!منم محکم میگم آره خیلی خوبم چطور مگه؟ اونم میخنده... خدایا تحمل کنایه ها و نیشخندهای زهرا و افشین و حسین و .... ندارم رابطه ظاهریم با زهرا خوبه اما واقعا تحمل کنایه هاشو ندارم

وقتی سامان بود ، آرومم می کرد ، گریه هامو پاک میکرد و بهم قوت قلب میداد اما خدایا حالا که سامان نیس خیلی احساس بدی دارم ... خیلی تنهام... خیلی با نگاه ها و حرفاشون اذیتم میکنن... چرا سامان انقد با زهرا و سبحان صمیم شده؟! مگه یادش نیست چه کارایی کردن؟! چطور رفتارای اونارو یادش میره و می بخشه اما نتونست به من فرصت بده؟!

خدایا شبی که میخواستم دوباره به سامان اوکی بدم سجده کردمو از خودت خواستم اگه صلاح نیست همین فردا مارو ازهم جدا کنی، گفتم : خدایا دارم اوکی میدم ، اگه رابطمون ادامه پیدا کرد و بعد از مدت زیادی ازهم جدا شیم دیگه خودمو میکشما پس اگه صلاح نیست همین فردا مارو ازهم جدا کن، چرا جدامون نکردی؟!

ایندفعه هم خودمو نکشتم اما حداقل تو تنهام نذار، حداقل بهم صبر بده، حداقل کمکم کن...

دوست دارم خدایا...

امروز اتفاق بد دیگه ای هم افتاد، اون پسره بی نام بین کلاس multimedia منو دید و حرف دلشو زد و گفت چه مرگشه!

خیلی احمقانه حرف زد! تو 1دقیقه دلیل اینهمه دنبال افتادنمو گفت(!!) میخواستم بهش بگم آخه پسره احمق یعنی خوبی های من تو1دقیقه خلاصه میشن؟1حداقل حرفاتو آماده میکردی میومدی!!" اما همون جواب محکمی که دادم هم حالشو حسابی گرفت!

اینم از نتیجه 2روز درس خوندن تو یونی زنجان!! دوست دارم دیگه اونجا نرم تا این مزاحم عوضی رم دیگه نبینم اما چه فایده وقتی فهمیده کدوم دانشگاه درس میخونم و راه میفته میاد دنبالم؟! حالا اونجا هم نرم میاد اینجا! پس بهتره زندگی خودمو کنم بدون توجه به کسی!

مژی ایندفعه اگه جلوت سبز شد خیلی منطقی و محکم بهش میگی: " آقای محترم همین که هرجا میرم با ماشین میفتین دنبالم نشنون دهنده شخصیتتونه!!! دیگه کافیه! جوابم منفییییییییه افتاد؟! دیگه جلوم سبز نشو که ایندفعه جور دیگه ای رفتار میکنم!" 

امروز سمیرا خیلی شاخ درآورد وقتی مطمئن شد شیما و رامین عقد کردن! حیوونی سمیرا فکرمیکنه همه پسرا مثل پسرای یونی ما بی عرضه و بچه ان!

خدایا شیما و رامین رو از همه چشمهای بد دور کن و همیشه باهم خوشبختشون کن 

بازهم خوابم نمیبره! ساعت 1:30 شبه و همه خوابن اما من بازم مرض بی خوابی گرفتم! دلم واسش تنگ شده حتی واسه دعوا کردناش!کاش میشد الان بهش اسمس بزنم و بگم سامی خوابم نمیبره! اما باید فراموش کنم...! قولی که به خودم دادم یادم هست: "فقط درس درس درس! زندگی بدون پسر جماعت! به هیچ پسری رو نمیدم و هیچ پسری حق نداره بهم بگه دوسم داره که اگه بگه خرماشو پخش میکنن... پسرا موجودات تنفرانگیزی هستند پس مژی هیچوقت حق نداری بهشون نزدیک شی... فقططط درس"

بازم اشکام دارن میان، دیگه گریه هم دست خودم نیس! خوش به حال دخترای کلاس که هرشب راحت میخوابن، خبر ندارن که من هرشب با گریه میخوابم و با زجر پا میشم میرم یونی!

دیگه برم بقیه اشکامو  تو بغل موشولچه بریزم، حیوونی از دستم ذلّه شده!!

تا فردا و درد دل دیگه

آخرین نفس...

بهترین آرزوی هرکسی بودن با بهونه زندگی ، نفس ، عشق و پاره تنشه.

دوست دارم بهونه زندگی من:* 

 سلام

خوبی؟

اوضاع بر وفق مراده؟ همه چی رو به راهه؟ J

تعجب کردی ایمیل زدم آره؟! حتما الان با خودت میگی بازم بچگیش گل کرده و داره ادا درمیاره!!! J

نه عزیزم ، ایندفعه دیگه بچه بازی نیس، ایندفعه باورم کن چون دارم بزرگ میشم... فقط کمی وقت بذار و این ایمیل رو بخون!

مدتی که دانشگاه نیومدم و از فضای دانشگاه و بجه ها دور بودم، فرصتی شد تا خوب فکرای آخرمو بکنم و راه زندگیمو کاملا مشخص کنم. به جرات میگم که سخت ترین کار زندگیم بود!!فراموش کردنت سخت ترین و عذاب آورترین کار زندگیم بود... آره، شاید تو خیلی وقته که به کل فراموشم کردی و اصلا به یاد من نمیفتی اما حقیقتش تو هنوز توزندگی من هستی، هنوز ردپای قشنگت لحظه هامو بهاری میکنه و هنوز نفس های گرمت شبهای سرد تنهاییمو گرم میکنه...

خیلی سخته که بعد مدت ها عاشق بودن و عشق ورزیدن و تکیه به بهونه ی زندگیت، حالا هرروز که از خواب پا میشی یادت بیفته تنهایی! دیگه تنهایی تا لحظه ای که خدا صدات کنه و بری پیشش...

خیلی سخته کسی که تا دیروز همه کس و همه چیزت بود، یهو امروز واسه کسه دیگه ای بشه...

خیلی سخته یادگاری های عشقت تو هرجایی باهات باشه و جلوی چشات اما خودش دیگه نباشه...

سخته... خیلی سخته

واسه همین سختیهای نفس گیر بود که تصمیم گرفتم راه زندگیمو کاملا مشخص کنم و آیندمو بسازم تا دیگه ذره ذره آب نشم...

تا 2هفته پیش هنوز تو شُک بزرگی بودم... هنوز باورم نمیشد عشقی که همه زتدگیم بود دوباره از دست دادم! هنوز نمی خواستم باور کنم کسی که عاشقانه واسش میمردم دیگه رفته!!

این ترتیب دوست داشتن یادت میاد ؟!J

 

  خدا           

                                                                                                              سامان     

                                                                                      مامان و بابا- مامان و بابا

                                                                                             

                                                                                                                .....

 

 

 

اما دیگه تو این هفته به خودم گفتم مژی دیگه کافیه... اون رفته و دیگه دوست نداره... تو واسش مردی و شاید حتی ازت متنفرم باشه... به خودم گفتم مژی آدما همیشه که به عشقشون نمیرسن... فکرکن تو هم یکی از هزاران آدمای خدا یی که به عشقش نمیرسه و تنها میمونه...

انقد فکر کردمو فکرکردمو فکرکردم، انقد با خودم کلنجار رفتم تا بزرگ شدمو بزرگ شدمو بزرگ شدم...

اما هنوز به جرات میگم سادگی بچگیمو به یاد دارم چون اون پاک ترین چیزیه که تو زندگی دارم...

فکرکردمو از خدا خواستم تو فکرکردن کمکم کنه و همراهم باشه تا راه درست رو پیدا کنم و آرامش بگیرم... از خدا خواستم بهم صبر بده، صبر بده تا غم بزرگ از دست دادنت رو تحمل کنم و جا نزنم... از خدا خواستم زندگیمو انقدر شاد و زیبا کنه تا وقتی به یادت میفتم دیگه گریه نکنم بلکه لبخند بزنم به باهم بودن قشنگمون... J

یادت میاد؟ جداشدن ما بعد از مشهد اتفاق افتاد! قبل اینکه بدم مشهد یادته؟! رفتنمون یهویی شد و واسه همین یه عالمه گریه کردم آخه وقت نبود تا باهات خداحافظی کنم... L اما شب قبلش تا 10 یونی بودیم داشتیم تحقیق حقوق رو تموم میکردیم یادته؟!J اون شب آخرین باری بود که عاشقانه باهم بودیمو بهم نگاه میکردیم...یادته وقتی اومدن دنبالم نمیتونستم ازت دل بکنم؟! انگار قرار بود دیگه همدیگرو نبینیم... خیلی میترسیدمLL یادته اشکهام ریختن و پشت در سایت وایستادمو زل زدم بهت؟! تو گفتی برو دیگه عزیزم... گفتم شاید یهو فردا رفتیم مشهد دلم تنگ میشه... L گفتی خب برو وقتی برگشتی تابستون حسابی باهمیم... گفتم من از تابستون میترسم...میترسم برم و برگردم اما دیگه نبینمت...میترسم بازم تنهام بذاری... L گفتی نترس عزیزم این تابستون دیگه باهم خوش میگذرونیم عوض همه تابستونای گذشته...گفتی برو مواظب خودت باش و زود برگرد... اما پای رفتن نداشتم... L

اما ته دل من یه چیزی میگفت دیگه سامانو نمیبینی... Lاون شب خیلی گریه کردم خیلی...

و واقعا اینطور شدL چون اون لحظه آخرین باری بود که عاشقانه باهم بودیمو آخرین باری بود که عاشقانه صدات کردمو باهات خداحافظی کردمو با دستام یه بوس واست فرستادمو ازت جدا شدم... L

بعدش یهو همه چی تموم شد و من هنوز تو شُکم... یادته؟!

یاد اون شب همیشه اشکامو در میاره... کاش اونوقت نمیرفتم مسافرت تا حداقل چندروز بیشتر باهات بودمLLL

حالا فکرکنم خدا صدامو شنیده و بهم صبر داده... خدا بزرگم کرد، انقد بزرگ که زندگیم عوض شد که خودم عوض شدم و راهم عوض شد...

بهونه زندگیم

من کنار اومدم ... از شُک از دست دادنت بیرون اومدم ...و زندگی بهم لبخند زد... J  من کنار اومدم با نبودنت، با رفتنت، با تنهاییم، با خودم، کنار اومدم...

کنار اومدم که اگه باز بوی تنت اومد آرامشم رو حفظ کنم و با لبخند به خودم بگم این بوی یه خاطرست...یه خاطره ی دور و قشنگ که گذاشتمش توصندوقچه قلبمو کلیدش کردم...

باخودم کنار اومدم اگهدیدمت دیگه قلبم نلرزه دیگه کم نیارم دیگه بغض گلومو فشار نده دیگه...دیگه... دیگه... L

به خودم یاد دادم که من و تو دیگه مال هم نیستیم...

 ما ازهم جدا شدیم، راهمون هم جدا شد و قلبهامون هم جدا شدن… اگه الان واست مینویسم واسه اینه که تو شریک این عشق بودی و باید بدونی با این عشق جیکار کردم...سامان عزیزم..عشقی که بینمون بود هرگز تموم نشده و نمیشه! آخه عشق هیچوقت تموم نمیشه...  فقط وقتش رسیده که ببندیمشو بذاریمش تو صندوقچه ی قلبهامون و کلیدش کنیم تا دیگه باز نشه...

من با همه حرفات کنار اومدم با اینکه ازهم جدا شیم و به دنبال زندگی های خودمون بریم...آخه یاد گذفتم عشق واقعی یعنی معشوقت رو آزادانه دوست باری نه فقط وقتی که مال توئه...! یاد گرفتم واسه اینکه عشقمون واقعا موندگار بشه، نباید به هم برسیم ، که رسیدن نابودیه عشقه (البته نه همیشه!) و نرسیدن عشق رو جاوید میکنه...

شاید خدا خواسته که عشق ما هم جاویدان بمونه که از هم جداشون کرد... L

واسه همین منم دیگه تنهات میذارم میرم تا آزادانه زندگی کنی، به هر شکلی و با هرکسی که دوست داری و

بدون ذره ای از عشق من به تو کم نمیشه که عشق واقعی همینه: "بدون رسیدن عاشق بمونی"

آره عزیزم سخته این چیزارو بنویسم اما یاد گرفتم که بازی زندگی همینه فقط باید مراقب باشیم که جامون نذاره...

سخته که بگم برو با عزیز دیگری خوشبخت شو و عشق بورز اما یاد گرفتم و به خودم یاد دادم که بگم... که بگم سامانِ من، عشق من ، برو با عزیز دیگه ای خوشبخت شو و من همیشه برات بهترین ها رو با تمام وجود آرزو میکنم. برو با کسی زندگی کن که واقعا عاشقش باشی... که اگه روزی خطای بزرگی هم کرد بتونی با گذشت، همه چیرو درست کنی... انقدر عاشقش باشی که نتونی لحظه ای بدون اون زندگی کنی و بدون اون ناقص باشی... اگه روزی همچین حسی رو به کسی داشتی برو به طرفش و باهاش زندگی کن وگرنه بدون عشقت واقعی نیس، پس نزدیکش نشو و بذار اون آدم هم دنبال عشق واقعیش بره بدون اینکه وابستت شه... انقدر دنبال عشق واقعیت بگرد تا بالاخره پیداش کنی...عشقی که هیچکس و هیچ چیزی نتونه خرابش کنه... اگه با عشق واقعیت ازدواج کنی اونوقت خوشبختی... با کسی که همه نفست باشه... کسی که آرومت کنه شادت کنه...کاری که من نکردمL

میخوام با این ایمیل بخاطرهمه ی لحظه های سیاه و بدی که واست ساختم معذرت بخوام و بگم به خداییکه عشق رو آفرید قسم، هیچوقت آگاهانه نخواستم اذیتت کنم، اگه سیاهی هه و بدی های زیادی ازم دیدی همش بجه گی بوده... از وقتی رفتی فهمیدم چه اشتباهاتی داشتمL

فهمیدم من تورابطم باهات، بهت اطمینان ندادم، اعتمادو ازت گرفتم و تو هیچوقت به من یقین نداشتی... حالا درک میکنم چه قدر حس بدی داشتی از اینکه همیشه ترس از دست دادنمو داشتی همیشه بهم شک داشتی و هیچوقت حرفامو باور نمی کردی... L کاش فرصتی بود تا نشون میدادم احساس و عشقم بهت چقدر پاک و زیاده اما افسوس... LL

نمیخوام دوباره یاد خاطرات تلخت بندازم و نمی خوام به هیچ عنوان خودم رو توجیه کنم، اما همه ی کارهامو بذار به حساب بچه گی و نادونی بی تجربگی و سادگیم... کمی هم به حساب 2سال تنهایی و ترس از دست دادن دوباره ی توL

یادته روزی که بخاطر گریه های تو حالم بد شد و بردیم بیمارستان؟ با اینکه درد کشیدم و بعدش هم بخاطر آمپول اشتباهی حالم خیلی بد شد اما روز خوبی بود... آخه اولین بار بود که تو بیمارستان وقتی حالم خیلی بد بود دستمو گرفتی و آرومم کردی... L مامی اونروز خیلی از مردونگیت خوشش اومدJ

دوست دارمLLLL...

... هرچی بود تموم شد و دیگه هم شروع نمیشه اما حلالم کن... به حرمت عشقی که روزی داشت بینمون جوونه میزد اما من نذاشتم رشد کنه تا بهت نشون بدم دنیا رو واست بهشت میکنم حلالم کن... L

میخوام با این ایمیل هدیه ای بهت بدم ... یک آسمون لبخند و یه دریا مهربونی... J

میخوام با این ایمیل عنوان رابطمونو عوض کنم اما با یه آسمون شادی تا یه وقت دل تنگ ازدست دادن عنوان قدیمی نشی... J

همکلاسی عزیز

من قبول کردم و کنار اومدم که ما از این به بعد 2تا دوست ، 2تا همکلاسی و 2تا آشنای هم دانشگاهی هستیم... از یاد بردم هرچی خوبی و بدی که بینمون بود و امیدوارم شما هم از یاد ببرین هرچی که بوده... تا رابطه ی جدیدمون رو پیش ببریم...

دنیا انقدر کوچیکه و زمان انقدر سریع میگذره و تموم میشه که وقت محبت به همنوع رو نداریم! انگار همین دیروز بود تصادف بزرگی که کردم و خدا دوباره بهم فرصت داد تا با اسمس بهت بگم که همه چیرو فراموش کنیم و 2تا همکلاسی بمونیم... اما با اون اسمسدوباره عشق بینمون جوونه زد و دوباره بعد از7ماه ازهم پاشید! نمیدونم حکمت چیه که ما نمیتونیم با عشق باهم باشیم..ونمیدونم جرا؟!! انگار باید فقط همکلاسی بمونیم... J!!!

جقدر دردناک و زجرآوره... L

و امروز دوباره میخوام که همه چیرو فراموش کنیم و 2تا همکلاسی بمونیم چون دنیا انقدر بی وفاست که ارزش کینه و قهر و دل شکستن رو نداره...نه؟!!J شاید همین فردا خدا صدامون زد! اونوقت برای آشتی خیلی دیره... L

همکلاسی عزیز ، فقط بذار این حرف که عمیق ترین و باحقیقت ترین حرف وجودمه بهت بگم تا حداقل بعد از جداییمون به عشقی که داشتیم شک نکنی... به خدای بزرگی که عاشقشم ، هیچوقت و هیچ لحظه ای توزندگی کسی رو به اندازه تو دوست نداشتم و جز تو عاشق کسی نشدم... به همونخدا قسم که تو این عمر 21 ساله ی زندگیم فقط عاشقانه وار تورو دوست داشتم نه هیچ کس دیگه ای رو... تورو بخاطر وجود خودت دوست داشتم و عاشقت بودم ، به خدای آسمون ها قسم تنها عشق زندگی من تو بودی و بس... پس هیچوقت در موردم بد فکر نکنLL اما لعنت به من که نتونستم این حقیقت رو با کارام بهت ثابت کنم و این اعتمادو بهت بدم... L لعنت به من که همیشه باعث شدم بهم شک کنی و بفکری همیشه دروغ میگم...! L

همکلاسی عزیز، بهترین همکلاسی من..

من دیگه بعد این شما رو مثل یه همکلاسی خوب میبینم نه بیشتر و امیدوارم شما هم منو مثل یه همکلاسی خوب قبول کنین. امیدوارم بتونیم مثل همه ی بچه ها با هم دیگه خوب باشیم و همکلاسی هم بمونیم. J

همیشه واستون احترام قائل بودم و هستم. J

احتمالا با خوندن این ایمیل مثل من اشکاتون سرازیر شد و به یاد روزهایی که باهم داشتیم گریه کردید... میدونم یه لحظه دلتون برای زمانی که باهم بودیم تنگ شد، برای وقت هایی که عاشقانه کنار هم بودیم و همدیگرو آروم میکردیم...یادتونه؟!J

میدونم دلتون حتی واسه تهران رفتنمون هم(اولین و آخرین مسافرتمون) تنگ شده...

منم دلم گرفته...دلم خیلی تنگ شدهLL ما امید به آینده آرومم میکنه... امید به اینکه روزی خوشبختی واقعی شما رو با کسی که واقعا عاشقشین ببینم...امید به اینکه سلامتی شما و خونوادمو خونوادتون رو ببینم و شاکر خدای مهربون باشم... J آخه اینها عزیزترین قسمت های زندگیم هستن... J.

منو فراموش کنید برای همیشه... برای همیشه فراموش کنید که من جز همکلاسی رابطه ی دیگه ای با شما داشتم... فراموش کنید تا بتونید عاشق کسی بشید که لیاقت عشقتون رو داشته باشه...

من اینجا همیشه تا آخر دنیا واستون دعا میکنم و همیشه به یادتون میمونم که یاد شما بند بند وجودمو گرفته و هیچوقت ازم جدا نمیشه...

موچولچه خیلی سلام میرسونه... Jمیخواستم بیارم بدم تا دیگه دلتنگیتو نکنه اما دیدم دیگه تحمل دوری اونو ندارم L باعرض شرمندگی نگهش میدارم تا بتونم کمی آروم بگیرم... J

برو همکلاسی مهربونم برو به دنبال زندگیت و زیباییهای زندگی که زندگی منتظره تا بهترین ها رو نشونت بده... J

من هم راه خودم روا نتخاب کردم. با کمک خدا میرم به سمت پیروزی و موفقیت...J

آیندت سبز و زیبا باشه دوست خوبم... J

گریه امونمو برید من دیگه برم.. میدونی دل کندن ازت واسم عذابه سخته... Lمخصوصا که با این ایمیل همه چیرو واسه خودم تموم میکنم...!!

این آخرین نوشتم براته... عزیزم راهمون دیگه از هم جدا شده اما میدونم قلبهامون ...

قول بده خوب زندگی کنی و خوشبخت شی...  قول بده... خوشبختی تو همه آرزوی منه، پس بذار با دیدن خوشبختی تو، شاد زندگی کنم و امیدوار... J

سامان دوست داشتنی شیطونه مهربون بی نظیر من ، همیشه مراقب خودت باشJ

دیگه آرزویی ندارم جز شادی همیشگی تو... JJJJJJJJJJJJJJJ

عزیز مهربونم

                   نفس زندگیم

                                  همون حرف همیشگی... {

شاد باشی بهترینم Z

همکلاسی کله شق و شیطونت  

 

 

 

 

سیب 

چه حقیر است این عشق

گر بماند به میان من و تو

خود بمیرد در خود،

گر ببندد درِ خود

و بماند به میان من و تو

عشق دربسته،

ناسزایی است به عشق همگان

او که سیبی را دوست میدارد

به همه مهر می ورزد

که همه از گوهر یکتایند

من به خوبی می دانم،

که ورای من و تو

هستی هست

عشق ما می میرد، مگر آزاد شود...

رفتنت رنج من است

رنج من عشق من است

پس رهایت خواهم کرد

که تو را آزاد دوست می دارم...

 

 

 

 

دوباره بکوش

نگاه کن

نگو که ترانه از دست رفته ست،

دوباره بکوش

بنوش

در چشمه هنوز،

آبی هست

با دو گام از پل می گذری

هیچ چیز به پایان نرسیده ست هنوز

دست تشنه ات را بالا بگیر و راه بیفت،

می میری تو اگر باز بمانی...

صدایی هست که می خواند، صدایی هست که می رقصد

صدایی هست که می رقصد و می گردد،

بخواه،

اگر بخواهی ، تو جهان را می جنبانی...

دوباره بکوش

نگو که قله ی فتح از دست رفته ست

زندگی همان رزم است

دوباره بکوش... {